دل خود چه متاعی است که از ما طلبد دوست


حقا که اگر جان طلبد زود برآید

زنهار که آن بند قباچست نبندی


کز نازکیش بخیه براندام برآید

او کرده ترش گوشهٔ ابرو ز سر خشم


من منتظر لب که چه دشنام برآید

ای ساقی بدمست مزن تیغ که در تن


خون آن قدرم نیست که در جام برآید

آن را که بهشتی صفتی داغ نکردست


گر از نه دوزخ کشیش خام برآید